دینا دینا ، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 17 روز سن داره

دینای مامان وبابا

حرف زدنهای دیناجونم

سلام به نفسم  به امید زندگیم   دینا امروز میخوام از حرف زدنت و لغتهایی که استفاده میکنی بگم آبه :آب هاپو :به هر حیوونی که ببینی هاپو میگی آآجییی :آبجی کیمیا(دخترعموی بابایی) اقا  بعضی وقتها هم بابا: بابا ممن:مامان آجر: مامان هاجر(مامان بابایی) ایییی: بابا علی(بابای بابایی) ایوو: الو اووووخ اووخ: به هر چیزی که درد اور باشه هیششش: همون هیس خودمون وای که چقدر جالب وقشنگ هییشش میگه همچین لباشو کوچیک میکنه ویه فشاری میده که که انگاری از ته دلش داره هیس میگه واااای که قیافش خیلی دیدنی میشه این جور وقتها دوست دارم حسابی بچلونمشششش ...
6 بهمن 1390

عکسهای دینا

سلام به نازنینم  به همدم تنهاییم  دینانانازی طبق قولی که به دختر گلم داده بودم میخوام توی این پست عکسهای دینا رو از تولد تا به الان بذارم اولین عکس از دینا در بیمارستان توی این عکس دینا جونی خونه اومده والبته عکس قبل ازحمام دینا جون بعد از اولین حمام دینا جون اینجا 1 ماه شده  اینجا دینا 2 ماه است  من که عاشق این عکسم خنده دینا جووون در 3 ماهگی  دینا در4 ماهگی  دینا  در 5ماهگی خونه عمه مریم(عمه بابایی)  دینا اینجا 6 ماهشه و اولین بارش که تو مراسم سمنو پزون اومده  دینا جونم7 ماهشه ومن عاشق خندیدنشم  دینا جونی توی این عکس...
5 بهمن 1390

یه اتفاق مهم وزیبا

سلا و صد سلام به عزیز دلم  به دختر نانازم امروز من خیلی خیلی خیلی خوشحالم اونقدر که نمیتونم توصیفش کنم. امروز دینای من  امید زندگی من شروع به راه رفتن کرد البته با قدمهایی بسار آرام و با احتیاط. واای که این اولینها چه شیرینن...وااای که این لحظات غیر قابل توصیفن................ خدایا به دینای من کمک کنکه قدمهای بعدی زندگیش رو محکمتر و مصممتر برداره.. ...
30 دی 1390

یه عکس دوست داشتنی از دینا

سلام عزیز مامان میخوام توی این پست یه عکس از شما دختر یکی یدونم بذارم که من خیلی این عکس رو دوس دارم .البته همه عکسات مثل خودت قشنگن . قول میدم که همه عکساتو از بدو تولد تا 16 ماهگیت رو تو پست بعدی بذارم . واما عکسی که من دوست دارم  عاشق این مدل نگاه کردنتم دوردونه من ...
29 دی 1390

عکس آبجی رها

سلام دوستان گلم  اگه یادتون باشه چند وقت پیش گفتم که دینا جون صاحب یه خواهر خوشگل شده .آبحی رها رو میگم .میخواستم عکس این دختر عزیزم رو بذارم که بدونه من ودینا جون چقدر دوسش داریم . رها جوووون دوست دارم بگم که اندازه دینا دووووووست دارم عروسکم. قربوووووون اون اخم کردنت عزیزم   ...
29 دی 1390

یک روزخوب برای دینا عسلی

سلام دخترگلم امروز داشتم عکسهای شما رو نگاه میکردم که چشمم به عکسی افتاد که 2 ماه پیش انداخته بودم .یک روز جمعه من وشما وبابا مرتضی همرا ه مامان جون وبابا علی وخانواده عمو مجید(عمو بابایی) که شما علاقه خاصی به دختر عمو (کیمیا جون ) داری و آجی صداش میکنی رفته بودیم پارک که  موقع ناهار خوردن ازت انداختم حیفم اومد که این عکس رو نذارم.  مدل غذاخوردن دینا جون ...
29 دی 1390

اندر حکایتهای پارک رفتن دینا عسلی

سلام امید زندگی من     سلام به دختر یکی یکدونم دینا عسلی دیروز من ودینا خانم به همراه خاله مژگان و گل پسرش آوین جون رفته بودیم  پارک کودکان (خانه کودک) میخواستم هم یه بازی وتفریحی کرده باشی هم ببینم که توی این جور محیط ها چطوری رفتار میکنی مثل همیشه بهم میچسبی  یا اینکه میری وبازی میکنی اولش که از من جدا نمیشدی ‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍زمانی که  میذاشتم توی استخر توپ که خودت بازی کنی جیغ میزدی و میخواستی که بیرون بیارمت .بعد از چند دقیقه که گذشت و شما نازنین من به محیط عادت کردی ودیدی که آوین هم داره بازی میکنه خودت رفتی سراغ توپ هایی که دورو برت بود...
23 دی 1390

ناز کردن های دینا خوشگله

سلام امید من  سلام زندگی من  سلام عسل من امروز میخوام از ناز کردنات بنویسم شما دختر یکی یکدونه من چند روز که یه جورای خاصی ناز میکنی و دل من و بقیه رو میبری..... ناز کردنتم این جوری که هر وقت دستت یا پاهات به جای میخوره حتی اگه  درد هم نداشته باشه شما یه اوووووووووووووه کشدار بامزه میگی  صورتت رو هم درهم میکنی و لبات کوچولو که مثلا خیلی درد میکنه اونوقت بدو بدو میای سمت من که جایی رو که درد میکنه رو ببوسم. یه مدل ناز کردنتم اینه که چیزی از دستت بیافته یه اااووخ اااووخ میگی که هر کی ندونه فکر میکنه یه خرابکاری کردی درست نشدنی... یا موقع خندیدن  یه قهقه هایی میزنی دیدنی یا موقع گریه کردن الکی هق ه...
11 دی 1390

آبجی رها(نی نی تازه واردما)

سلام دینای من  عسل من  ناناز من روز جمعه  رفتیم خونه عمه مریم (عمه بابا مرتضی) که صاحب یه فرشته کوچولو شده بودن .اسم این فزشته کوچولو ما رها ست . اما چرا بهش میگیم آبجی رها ؟   برای اینکه رها جون با دینا خانم خواهر شدن (البته از نوع شیری). وامیدوارم که در اینده هم دوستهای خوبی برای هم باشین. واما مهونی یک جشن ساده خودمانی که فقط خانمها دعوت بودن  به صرف نهار ومیوه وشیرینی.دختر گلم رها که همش خواب بود ولی در عوض دینا جون تمام مدت جشن بیدار ومشغول شیطنت.آخر جشن هم با جیغهایی که میزد معلوم بود که حسابی خسته شده و خوابش میاد. دینا مشغول شیطنت در اتاق امیر ح...
7 دی 1390

ما اووووومدیم....

سلام دوستان ما از مسافرت برگشتیم قبل از هرچیزی باید بگم جای همه دوستان  گلم خالی .....  واما  جریان مسافرت ما..... روز سه شنبه بابا مرتضی و پدرجون تصمبم میگیرن که شب یلدا اردبیل باشیم. ما هم که بیخبر.ساعت 12شب به ما گفتن که حاضر باشیم که صبح راه میافتیم....خلاصه ماهم که راضی به این مسافرت بی موقع نبودیم راضی شدیم وراه افتادیم. بماند که چقدر خسته شدیم تا به اردبیل برسیم . در ضمن دینا خانم هم کم اذیت نکرد انقدر جیغ زد و بیقراری کرد که من واقعا نمیدونستم باید چیکار بکنم شب یلدای امسال رو ما کنار مادربزرگ بابا مرتضی و دایی بابایی بودیم خیلی خوش گذشت .واقعا دستشون درد نکنه . دینا و دوستش آیلین جون درشب یلدا ...
6 دی 1390