دینا دینا ، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 17 روز سن داره

دینای مامان وبابا

نوزده ماهگی دینا عسلی

سلام به دختر نانازم   به یکی یکدونه ام   دینا خانم امروز شما عزیزدلم وارد نوزده ماهگی شدی  هوووووورااااااا نوزده ماهگیت مبارک عسل مامان باورم نمیشه که دینای من انقدر بزرگ شده باشه که بعضی از کاراشو خودش انجام بده .وقتی یادم میافته که پارسال همین موقع 7 ماهش بود من مدام به خودم میگفتم پس کی تو راه میری /کی برام حرف میزنی /کی خودت تنهایی غذا میخوری/ الان میبینم که چه زود یک سال تموم شد و من الان دارم میبینم که دختر گلم خودش دوست داره تنها راه بره بدون اینکه دستاشو به من بده دوست داره خودش غذا بخوره حتی اگه همه غذا رو روی خودش بریزه اصلا از دست من غذا نمیخوره دوست داره خودش کفشاشو پاش کنه اولش انقدر با این ...
24 فروردين 1391

هجده ماهگی دینا جووون

سلام به گل خوشبوی من    عزیزدلم دینا عسلی امروز دینا خوشگله رو برده بودم مرکزبهداشت تا دخملیم واکسن 18 ماهگیشو بزنه .قبل از واکسن رفتیم برای قد و وزن. دینا خانم در18 ماهگی وزنش 13:500 کیلوگرم و قدش 86 سانتیمتر شده که خدارو شکر همه چیز خوب وعالی بود. واما داستان واکسن زدن دینا خانم: دخترگلم که از همه جا بیخبر بود تا صدای گریه یه کوچولویی رو میشنید اولش یه جوری میشد ولباشو جمع میکرد تا اونهم بزنه زیر گریه اما تا قیافه منو میدید دیگه بیخیال گریه میشدو برام حرف میزد و یه ااوخ اووخی هم میگفت خلاصه وقتی نوبت دینا  رسید من خودم انقدر نگران بودم که دست وپام داشت میلرزید برای سریهای قبل کمتر  اضطراب داشتم ولی نمیدو...
23 اسفند 1390

عکسهایی ازدینا جووووونم

  دینا جون علاقه زیادی به پرده داره بیشتر اوقات پشت پرده بازی میکنه ویا چیزیی میخوره. دینا خانم به کلید وپیریز های خونه هم علاقه زیادی داره .... این هم از ماست خوردن دینا خانم که دوست داره ماست رو اینجوری بخوره.... ...
10 اسفند 1390

ماجرای ژله خوردن دینا جوووون

سلام به عزیزترینم   به دختر گلم دینا نانازی امروز یه کاری کردی که هم باعث تعجبم شد هم اینکه کلی خندیدم.عصر برای عصرونه ژله اوردم که بخوری تا دیدی ژله دستمه ذوق کردی وبدوبدو اومدی پیشم.. قاشق رو ازدستم گرفتی که خودت بخوری منم قاشق رو دادم رفتم که کارامو انجام بدم که یهو جیغ زدی و بعدش هم گریه همزمان با گریه هم دستتو تکون میدادی ..حالا منم نمدونستم که چی شده..وقتی دستتو اوردی جلو دیدم یه تیکه ژله به دستت چسبیده وهرچی هم دستتو تکون میدی نمی افته...وقتی ژله رو از دستت برداشتم سریع اومدی بغلم وآروم شدی ...ولی من انقدر خندیده بودم که اشکم در اومده بود..... واییییییی که من عاشق این کاراتم نازنینم این هم یکی از هنرهای دیناکه پش...
14 بهمن 1390