دینا دینا ، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 15 روز سن داره

دینای مامان وبابا

عکسهایی ازدینا جووووونم

  دینا جون علاقه زیادی به پرده داره بیشتر اوقات پشت پرده بازی میکنه ویا چیزیی میخوره. دینا خانم به کلید وپیریز های خونه هم علاقه زیادی داره .... این هم از ماست خوردن دینا خانم که دوست داره ماست رو اینجوری بخوره.... ...
10 اسفند 1390

ماجرای ژله خوردن دینا جوووون

سلام به عزیزترینم   به دختر گلم دینا نانازی امروز یه کاری کردی که هم باعث تعجبم شد هم اینکه کلی خندیدم.عصر برای عصرونه ژله اوردم که بخوری تا دیدی ژله دستمه ذوق کردی وبدوبدو اومدی پیشم.. قاشق رو ازدستم گرفتی که خودت بخوری منم قاشق رو دادم رفتم که کارامو انجام بدم که یهو جیغ زدی و بعدش هم گریه همزمان با گریه هم دستتو تکون میدادی ..حالا منم نمدونستم که چی شده..وقتی دستتو اوردی جلو دیدم یه تیکه ژله به دستت چسبیده وهرچی هم دستتو تکون میدی نمی افته...وقتی ژله رو از دستت برداشتم سریع اومدی بغلم وآروم شدی ...ولی من انقدر خندیده بودم که اشکم در اومده بود..... واییییییی که من عاشق این کاراتم نازنینم این هم یکی از هنرهای دیناکه پش...
14 بهمن 1390

حرف زدنهای دیناجونم

سلام به نفسم  به امید زندگیم   دینا امروز میخوام از حرف زدنت و لغتهایی که استفاده میکنی بگم آبه :آب هاپو :به هر حیوونی که ببینی هاپو میگی آآجییی :آبجی کیمیا(دخترعموی بابایی) اقا  بعضی وقتها هم بابا: بابا ممن:مامان آجر: مامان هاجر(مامان بابایی) ایییی: بابا علی(بابای بابایی) ایوو: الو اووووخ اووخ: به هر چیزی که درد اور باشه هیششش: همون هیس خودمون وای که چقدر جالب وقشنگ هییشش میگه همچین لباشو کوچیک میکنه ویه فشاری میده که که انگاری از ته دلش داره هیس میگه واااای که قیافش خیلی دیدنی میشه این جور وقتها دوست دارم حسابی بچلونمشششش ...
6 بهمن 1390

عکسهای دینا

سلام به نازنینم  به همدم تنهاییم  دینانانازی طبق قولی که به دختر گلم داده بودم میخوام توی این پست عکسهای دینا رو از تولد تا به الان بذارم اولین عکس از دینا در بیمارستان توی این عکس دینا جونی خونه اومده والبته عکس قبل ازحمام دینا جون بعد از اولین حمام دینا جون اینجا 1 ماه شده  اینجا دینا 2 ماه است  من که عاشق این عکسم خنده دینا جووون در 3 ماهگی  دینا در4 ماهگی  دینا  در 5ماهگی خونه عمه مریم(عمه بابایی)  دینا اینجا 6 ماهشه و اولین بارش که تو مراسم سمنو پزون اومده  دینا جونم7 ماهشه ومن عاشق خندیدنشم  دینا جونی توی این عکس...
5 بهمن 1390

یه اتفاق مهم وزیبا

سلا و صد سلام به عزیز دلم  به دختر نانازم امروز من خیلی خیلی خیلی خوشحالم اونقدر که نمیتونم توصیفش کنم. امروز دینای من  امید زندگی من شروع به راه رفتن کرد البته با قدمهایی بسار آرام و با احتیاط. واای که این اولینها چه شیرینن...وااای که این لحظات غیر قابل توصیفن................ خدایا به دینای من کمک کنکه قدمهای بعدی زندگیش رو محکمتر و مصممتر برداره.. ...
30 دی 1390