ماجراهای این چند وقته دینا عسلی
سلام به عرق بیدمشکم دینا عسلی خودم
توی این چند وقت که نبودیم کلی اتفاقات خوب افتاده که همه رو باید تعریف کنم اول عروسی دوست بابایی بود که از همین جا برای خاله زهرا وعمو نصیر ارزوی خوشبختی میکنم و باید بگم که جشنشون خیلی خوب بود وبهمون حسابی خوش گذشت که البته دینا خوشگله حسابی رقصید و ازهمه دلبری میکرد.
دوم عروسی دختر عموی بابایی بود که بازهم ارزوی سعادت برای کاملیا جونم دارم .توی این عروسی که دینا خانم با لباس عروسی که پوشیده بود میرقصید کلی دل همه رو برد و همه عاشق کاراش شده بودن
جمعه هفته پیش تصمیم گرفتیم که دینا و بهار (دخترپسر عمه بابایی) رو ببریم باغ وحش وایییییی که چقدر به این دوتا وروجک خوش گذشت
دینا وبهار جون جلوی قفس روباه ها
بعد از این که ناهارو خوردیم واستراحت کردیم گفتیم حالا که این وروجکها بهشون خوش گذشته خوشحالیشونو کامل کنیم ببریمشون قلعه سحرامیز تا کلی انرژی وهیجانشون تخلیه بشه البته به ما هم خوش گذشت کلی توی ماشین بازی خندیدیم کیف کردیم
بچه ها سوار کشتی شدن اولش ترس تو چشماشون موج میزد مثل تو عکس ولی شجاعانه تا اخرش نشستن بدون اینکه بیقراری بکنن الهییییییی قربونتون برم من